نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





sayeye tanhayi

می سازم کلبه ام را

در شوره زار سوزان

در قلب بیابان

روی شن های روان

محکم و استوار

چون می خواهم دور باشم

از دوستان

دوستان بی وفا

اما در بیابان

می بینم خار و خس را

می خوابم زیر سایه ان

تماشا می کنم اسمان را

با خود فکر می کنم

به تنهایی

و به بیابان

که با تمام غرورش

با گرمای وجودش

باز مثل من تنهاست...

 تنها


 


[+] نوشته شده توسط در 11:47 | |







dozde del

قاشق و چنگال را در جیب خود جا داده اند

در میان پیرهن خود بشقاب را دزدیده اند

هر که  هر چه را می بیند می زند روی هوا

سارقان شب مهتاب را دزدیده اند

داشتم اسبابی و بودم به ان دلخوش ولی

امدم دیدم ان اسباب را دزدیده اند

در خواب یارای جان را دیدم

اما خواب را از کناره چشمانم دزدیده اند

لوح عاشقی را به دستم دادند اما دریغ

لوح را پاره کردند و قاب را دزدیده اند

تنها


[+] نوشته شده توسط در 11:45 | |







sezar

و فردا که هوا افتابی شد بیایید

دوست ندارم جنازه ام خیس شود

و سر و زلف

بدرقه گرانی که

امده اند تا سور چرانی کنند

 


[+] نوشته شده توسط در 11:42 | |







حكایت شاهراه مرگ

سلیمان نبى(ع) را فرزندى بود نیك‏سیرت و با جمال. در كودكى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سلیمان، سخت رنجور شد و مدّتى در غم او مى‏سوخت.

روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند: اى پیامبر خدا! میان ما نزاعى افتاده است. خواهیم كه حُكم كنى و ظالم را كیفر دهى و مظلوم را غرامت بستانى

سلیمان گفت: نزاع خود بگویید.

یكى گفت: من در زمین، تخم افكندم تا برویَد و برگ و بار دهد. این مرد بیامد و پاى بر آن گذاشت و تخم را تباه كرد.

آن دیگر گفت: وى، بذر در شاه‏راه افكنده بود و چون از چپ و راست، راه نبود، من پا بر آن نهادم و گذشتم.

سلیمان گفت: تو این قدر نمى‏دانى كه تخم در شاهراه نمى‏افكنند كه از روندگان، خالى نیست.

همان دم، مرد به سلیمان گفت: تو نیز این‏قدر نمى‏دانى كه آدمى به شاهراهِ مرگ است و چندان نگذرد كه مرگ بر او پاى خواهد نهاد، كه به مرگ پسر، جامه ماتم پوشیده‏اى؟

سلیمان دانست كه آن دو مرد، فرشتگان خدایند كه به تعلیم و تربیت او آمده‏اند. پس توبه كرد و استغفار گفت.


[+] نوشته شده توسط در 11:41 | |







پسرك لبو فروش

چند سال پیش در دهی معلم بودم. مدرسه ی ما فقط یك اتاق بود كه یك پنجره و یك در به بیرون داشت. فاصله اش با ده صد متر بیشتر نبود. سی و دو شاگرد داشتم. پانزده نفرشان كلاس اول بودند. هشت نفر كلاس دوم. شش نفر كلاس سوم و سه نفرشان كلاس چهارم. مرا آخرهای پاییز آنجا فرستاده بودند. بچه ها دو سه ماه بی معلم مانده بودند و از دیدن من خیلی شادی كردند و قشقرق راه انداختند. تا چهار پنج روز كلاس لنگ بود. آخرش توانستم شاگردان را از صحرا و كارخانه ی قالیبافی و اینجا و آنجا سر كلاس بكشانم. تقریباً همه ی بچه ها بیكار كه می ماندند می رفتند به كارخانه ی حاجی قلی فرشباف. زرنگترینشان ده پانزده ریالی درآمد روزانه داشت. این حاجی قلی از شهر آمده بود. صرفه اش در این بود. كارگران شهری پول پیشكی می خواستند و از چهار تومان كمتر نمی گرفتند. اما بالاترین مزد در ده 25 ریال تا 35 ریال بود.
ده روز بیشتر نبود من به ده آمده بودم كه برف بارید و زمین یخ بست. شكافهای در و پنجره را كاغذ چسباندیم كه سرما تو نیاید.
روزی برای كلاس چهارم و سوم دیكته می گفتم. كلاس اول و دوم بیرون بودند. آفتاب بود و برفها نرم و آبكی شده بود. از پنجره می دیدم كه بچه ها سگ ولگردی را دوره كرده اند و بر سر و رویش گلوله ی برف می زنند. تابستانها با سنگ و كلوخ دنبال سگها می افتادند، زمستانها با گلوله ی برف.
كمی بعد صدای نازكی پشت در بلند شد: آی لبو آوردم، بچه ها!.. لبوی داغ و شیرین آوردم!..
از مبصر كلاس پرسیدم: مش كاظم، این كیه؟
مش كاظم گفت: كس دیگری نیست، آقا... تاری وردی است، آقا... زمستانها لبو می فروشد... می خواهی بش بگویم بیاید تو.
من در را باز كردم و تاری وردی با كشك سابی لبوش تو آمد. شال نخی كهنه ای بر سر و رویش پیچیده بود. یك لنگه از كفشهاش گالش بود و یك لنگه اش از همین كفشهای معمولی مردانه. كت مردانه اش تا زانوهاش می رسید، دستهاش توی آستین كتش پنهان می شد. نوك بینی اش از سرما سرخ شده بود. رویهم ده دوازده سال داشت.
سلام كرد. كشك سابی را روی زمین گذاشت. گفت: اجازه می دهی آقا دستهام را گرم كنم؟
بچه ها او را كنار بخاری كشاندند. من صندلی ام را بش تعارف كردم. ننشست. گفت: نه آقا. همینجور روی زمین هم می توانم بنشینم.
بچه های دیگر هم به صدای تاری وردی تو آمده بودند، كلاس شلوغ شده بود. همه را سر جایشان نشاندم.
تاری وردی كمی كه گرم شد گفت: لبو میل داری، آقا؟
و بی آنكه منتظر جواب من باشد، رفت سر لبوهاش و دستمال چرك و چند رنگ روی كشك سابی را كنار زد. بخار مطبوعی از لبوها برخاست. كاردی دسته شاخی مال « سردری» روی لبوها بود. تاری وردی لبویی انتخاب كرد و داد دست من و گفت: بهتر است خودت پوست بگیری، آقا... ممكن است دستهای من ... خوب دیگر ما دهاتی هستیم ... شهر ندیده ایم ... رسم و رسوم نمی دانیم...
مثل پیرمرد دنیا دیده حرف می زد. لبو را وسط دستم فشردم. پوست چركش كنده شد و سرخی تند و خوشرنگی بیرون زد. یك گاز زدم. شیرین شیرین بود.
نوروز از آخر كلاس گفت: آقا... لبوی هیچكس مثل تاری وردی شیرین نمی شود ... آقا.
مش كاظم گفت: آقا، خواهرش می پزد، این هم می فروشد... ننه اش مریض است، آقا.
من به روی تاری وردی نگاه كردم. لبخند شیرین و مردانه ای روی لبانش بود. شال گردن نخی اش را باز كرده بود. موهای سرش گوشهاش را پوشانده بود. گفت: هر كسی كسب و كاری دارد دیگر، آقا... ما هم این كاره ایم.
من گفتم: ننه ات چه اش است، تاری وردی؟
گفت: پاهاش تكان نمی خورد. كدخدا می گوید فلج شده. چی شده. خوب نمی دانم من ، آقا.
گفتم: پدرت...
حرفم را برید و گفت: مرده.
یكی از بچه ها گفت: بش می گفتند عسگر قاچاقچی، آقا.
تاری وردی گفت: اسب سواری خوب بلد بود. آخرش روزی سر كوهها گلوله خورد و مرد. امنیه ها زدندش. روی اسب زدندش.
كمی هم از اینجا و آنجا حرف زدیم، دو سه قران لبو به بچه ها فروخت و رفت. از من پول نگرفت. گفت: این دفعه مهمان من، دفعه ی دیگر پول می دهی. نگاه نكن كه دهاتی هستیم، یك كمی ادب و اینها سرمان می شود، آقا.
تاری وردی توی برف می رفت طرف ده و ما صدایش را می شنیدیم كه می گفت: آی لبو!.. لبوی داغ و شیرین آوردم، مردم!..
دو تا سگ دور و برش می پلكیدند و دم تكان می دادند.
بچه ها خیلی چیزها از تاری وردی برایم گفتند: اسم خواهرش « سولماز» بود. دو سه سالی بزرگتر از او بود. وقتی پدرشان زنده بود، صاحب خانه و زندگی خوبی بودند. بعدش به فلاكت افتادند. اول خواهر و بعد برادر رفتند پیش حاجی قلی فرشباف. بعدش با حاجی قلی دعواشان شد و بیرون آمدند.
رضاقلی گفت: آقا، حاجی قلی بیشرف خواهرش را اذیت می كرد. با نظر بد بش نگاه می كرد، آقا.
ابوالفضل گفت: آ... آقا... تاری وردی می خواست، آقا، حاجی قلی را با دفه بكشدش، آ...
***
تاری وردی هر روز یكی دو بار به كلاس سر می زد. گاهی هم پس از تمام كردن لبوهاش می آمد و سر كلاس می نشست به درس گوش می كرد.
روزی بش گفتم: تاری وردی، شنیدم با حاجی قلی دعوات شده. می توانی به من بگویی چطور؟
تاری وردی گفت: حرف گذشته هاست، آقا. سرتان را درد می آورم.
گفتم: خیلی هم خوشم می آید كه از زبان خودت از سیر تا پیاز، شرح دعواتان را بشنوم.
بعد تاری وردی شروع به صحبت كرد و گفت: خیلی ببخش آقا، من و خواهرم از بچگی پیش حاجی قلی كار می كردیم. یعنی خواهرم پیش از من آنجا رفته بود. من زیردست او كار می كردم. او می گرفت دو تومن، من هم یك چیزی كمتر از او. دو سه سالی پیش بود. مادرم باز مریض بود. كار نمی كرد اما زمینگیر هم نبود. تو كارخانه سی تا چهل بچه ی دیگر هم بودند – حالا هم هستند – كه پنج شش استادكار داشتیم. من و خواهرم صبح می رفتیم و ظهر برمی گشتیم. و بعد از ظهر می رفتیم و عصر برمی گشتیم. خواهرم در كارخانه چادر سرش می كرد اما دیگر از كسی رو نمی گرفت. استادكارها كه جای پدر ما بودند و دیگران هم كه بچه بودند و حاجی قلی هم كه ارباب بود.
آقا، این آخرها حاجی قلی بیشرف می آمد می ایستاد بالای سر ما دو تا و هی نگاه می كرد به خواهرم و گاهی هم دستی به سر او یا من می كشید و بیخودی می خندید و رد می شد. من بد به دلم نمی آوردم كه اربابمان است و دارد محبت می كند. مدتی گذشت. یك روز پنجشنبه كه مزد هفتگی مان را می گرفتیم، یك تومن اضافه به خواهرم داد و گفت: مادرتان مریض است، این را خرج او می كنید.
بعدش تو صورت خواهرم خندید كه من هیچ خوشم نیامد. خواهرم مثل اینكه ترسیده باشد، چیزی نگفت. و ما دو تا، آقا، آمدیم پیش ننه ام. وقتی شنید حاجی قلی به خواهرم اضافه مزد داده، رفت تو فكر و گفت: دیگر بعد از این پول اضافی نمی گیرید.
از فردا من دیدم استادكارها و بچه های بزرگتر پیش خود پچ و پچ می كنند و زیرگوشی یك حرفهایی می زنند كه انگار می خواستند من و خواهرم نشنویم.
آقا! روز پنجشنبه ی دیگر آخر از همه رفتیم مزد بگیریم. حاجی خودش گفته بود كه وقتی سرش خلوت شد پیشش برویم. حاجی، آقا، پانزده هزار اضافه داد و گفت: فردا می آیم خانه تان. یك حرفهایی با ننه تان دارم.
بعد تو صورت خواهرم خندید كه من هیچ خوشم نیامد. خواهرم رنگش پرید و سرش را پایین انداخت.
می بخشی، آقا، مرا. خودت گفتی همه اش را بگویم – پانزده هزارش را طرف حاجی انداختم و گفتم: حاجی آقا، ما پول اضافی لازم نداریم. ننه ام بدش می آید.
حاجی باز خندید و گفت: خر نشو جانم. برای تو و ننه ات نیست كه بدتان بیاید یا خوشتان...
آنوقت پانزده هزار را برداشت و خواست تو دست خواهرم فرو كند كه خواهرم عقب كشید و بیرون دوید. از غیظم گریه ام می گرفت. دفه ای روی میز بود. برش داشتم و پراندمش. دفه صورتش را برید و خون آمد. حاجی فریاد زد و كمك خواست. من بیرون دویدم و دیگر نفهمیدم چی شد. به خانه آمدم. خواهرم پهلوی ننه ام كز كرده بود و گریه می كرد.
شب، آقا، كدخدا آمد. حاجی قلی از دست من شكایت كرده و نیز گفته بود كه: می خواهم باشان قوم و خویش بشوم، اگر نه پسره را می سپردم دست امنیه ها پدرش را در می آوردند. بعد كدخدا گفت حاجی مرا به خواستگاری فرستاده. آره یا نه؟
زن و بچه ی حاجی قلی حالا هم تو شهر است،‌ آقا. در چهار تا ده دیگر زن صیغه دارد. می بخشی آقا، مرا. عین یك خوك گنده است. چاق و خپله با یك ریش كوتاه سیاه و سفید، یك دست دندان مصنوعی كه چند تاش طلاست و یك تسبیح دراز در دستش. دور از شما، یك خوك گنده ی پیر و پاتال.
ننه ام به كدخدا گفت: من اگر صد تا هم دختر داشته باشم یكی را به آن پیر كفتار نمی دهم. ما دیگر هر چه دیدیم بسمان است. كدخدا، تو خودت كه میدانی اینجور آدمها نمی آیند با ما دهاتی ها قوم و خویش راست راستی بشوند...
كدخدا، آقا، گفت: آره، تو راست می گویی. حاجی قلی صیغه می خواهد. اما اگر قبول نكنی بچه ها را بیرون می كند، بعد هم دردسر امنیه هاست و اینها... این را هم بدان!
خواهرم پشت ننه ام كز كرده بود و میان هق هق گریه اش می گفت: من دیگر به كارخانه نخواهم رفت... مرا می كشد... ازش می ترسم...
صبح خواهرم سر كار نرفت. من تنها رفتم. حاجی قلی دم در ایستاده بود و تسبیح می گرداند. من ترسیدم، آقا. نزدیك نشدم. حاجی قلی كه زخم صورتش را با پارچه بسته بود گفت: پسر بیا برو، كاریت ندارم.
من ترسان ترسان نزدیك به او شدم و تا خواستم از در بگذرم مچم را گرفت و انداخت توحیاط كارخانه و با مشت و لگد افتاد به جان من. آخر خودم را رها كردم و دویدم دفه دیروزی را برداشتم. آنقدر كتكم زده بود كه آش و لاش شده بودم. فریاد زدم كه: قرمساق بیشرف، حالا بت نشان میدهم كه با كی طرفی... مرا می گویند پسر عسگر قاچاقچی...
تاری وردی نفسی تازه كرد و دوباره گفت: آقا، می خواستم همانجا بكشمش. كارگرها جمع شدند و بردندم خانه مان. من از غیظم گریه می كردم و خودم را به زمین می زدم و فحش می دادم و خون از زخم صورتم می ریخت... آخر آرام شدم.
یك بزی داشتیم. من و خواهرم به بیست تومن خریده بودیم. فروختیمش و با مختصر پولی كه ذخیره كرده بودیم یكی دو ماه گذراندیم. آخر خواهرم رفت پیش زن نان پز و من هم هر كاری پیش آمد دنبالش رفتم...
گفتم: تاری وردی، چرا خواهرت شوهر نمی كند؟
گفت: پسر زن نان پز نامزدش است. من و خواهرم داریم جهیز تهیه می كنیم كه عروسی بكنند.
***
امسال تابستان برای گردش به همان ده رفته بودم. تاری وردی را توی صحرا دیدم، با چهل پنجاه بز و گوسفند. گفتم: تاری وردی، جهیز خواهرت را آخرش جور كردی؟
گفت: آره. عروسی هم كرده... حالا هم دارم برای عروسی خودم پول جمع می كنم. آخر از وقتی خواهرم رفته خانه ی شوهر، ننه ام دست تنها مانده. یك كسی می خواهد كه زیر بالش را بگیرد و هم صحبتش بشود... بی ادبی شد. می بخشی ام، آقا.


[+] نوشته شده توسط در 11:37 | |







چند كلمه از بهرنگی :

بچه ها، بیشك آینده در دست شماست و خوب و بدش هم مال شماست. شما خواه ناخواه بزرگ می شوید و همپای زمان پیش می روید. پشت سر پدرانتان و بزرگهایتان می آیید و جای آنها را می گیرید و همه چیز را بدست می آورید، زندگی اجتماعی را با همه ی خوب و بدش صاحب می شوید. فقر، ظلم، زور، عدالت، شادی و اندوه، بیكسی، كتك، كار و بیكاری، زندان و آزادی، مرض و بیدوایی،‌ گرسنگی و پابرهنگی و صدها خوشی و ناخوشی اجتماعی دیگر مال شما می شود.
می دانیم كه برای درمان ناخوشیها اول باید علت آن را پیدا كرد. مثلا دكترها برای معالجه ی مریضهاشان اول دنبال میكروب آن مرض می گردند و بعد دوای ضد آن میكرب را به مریضهاشان می دهند. برای از بین بردن ناخوشی های اجتماعی هم باید همین كار را كرد. می دانیم كه در بدن سالم هیچوقت مرض نیست. در اجتماع سالم هم نباید نشانی از ناخوشی باشد. ورشكستگی، زور گفتن، دروغ، دزدی و جنگ هم ناخوشیهایی هستند كه فقط در اجتماع ناسالم دیده می شوند. برای درمان اینهمه ناخوشی باید علت آنها را پیدا كنیم. همیشه از خودتان بپرسید: چرا رفیق همكلاسم را به كارخانه ی قالیبافی فرستادند؟ چرا بعضیها دزدی می كنند؟ چرا اینجا و آنجا جنگ و خونریزی وجود دارد؟ بعد از مردن چه می شوم؟ پیش از زندگی چه بوده ام؟ دنیا آخرش چه می شود؟ جنگ و فقر و گرسنگی چه روزی تمام خواهد شد؟
و هزاران هزار سؤال دیگر باید بكنید تا اجتماع و دردهایش را بشناسید. این را هم بدانید كه اجتماع چهار دیواری خانه تان نیست. اجتماع هر آن نقطه ای است كه هموطنان ما زندگی می كنند. از روستاهای دوردست تا شهرهای بزرگ و كوچك. با همه ی كوچه های پر از پهن و لجن روستا تا خیابانهای تر و تمیز شهر. با كلبه های تنگ و تاریك و پر از مگس روستاییان فقیر تا قصرهای شیك و رخشان شهریهای دولتمند. با بچه های كشاورز و قالیباف مزدور و ژنده پوش تا بچه هایی كه كمترین غذایشان چلومرغ و بوقلمون و موز و پرتقال است. اینها همه اجتماعی است كه شما از پدرانتان به ارث خواهید برد. شما نباید میراث پدرانتان را دست نخورده به دست فرزندان خود برسانید. شما باید از بدیها كم كنید یا آنها را نابود كنید. بر خوبیها بیفزایید و دوای ناخوشیها را پیدا كنید یا آنها را نابود كنید. اجتماع ، امانتی نیست كه عیناً حفظ می شود.
برای شناختن اجتماع و جواب یافتن به پرسشها چند راه وجود دارد. یكی از این راهها این است كه به روستاها و شهرها سفر كنید و با مردم مختلف نشست و برخاست داشته باشید. راه دیگرش كتاب خواندن است. البته نه هر كتابی. بعضیها می گویند « هر كتابی به یك بار خواندنش می ارزد». این حرف چرند است. در دنیا آنقدر كتاب خوب داریم كه عمر ما برای خواندن نصف نصف آنها هم كافی نیست. از میان كتابها باید خوبها را انتخاب كنیم. كتابهایی را انتخاب كنیم كه به پرسشهای جوراجور ما جوابهای درست می دهند، علت اشیا و حوادث و پدیده ها را شرح می دهند، ما را با اجتماع خودمان و ملتهای دیگر آشنا می كنند و ناخوشیهای اجتماعی را به ما می شناسانند. كتابهایی كه ما را فقط سرگرم می كنند و فریب می دهند، به درد پاره كردن و سوختن می خورند.
بچه ها قصه و داستان را با میل می خوانند. قصه های با ارزش می توانند شما را با مردم و اجتماع و زندگی آشنا كنند و علتها را شرح دهند. قصه خواندن تنها برای سرگرمی نیست. بدینجهت من هم میل ندارم كه بچه های فهمیده قصه های مرا تنها برای سرگرمی بخوانند.


[+] نوشته شده توسط در 11:36 | |







madar

مثل هر شب دیر به خانه آمد. حوصله جواب و پرسش های مادرش را نداشت. خودش هم از بیکاری خسته شده بود. صاحبخانه دوباره پولش را می خواست. در آمد پدرش که کارگری ساده بود، هزینه ها را کفاف نمی کرد. همین دیروز با مادرش دعوایش شد. فریاد زد: می گویی چه کار کنم؟ کار پیدا نمی شود. و مادر سکوت کرده بود. وارد هال شد همه خواب بودند. مادر یادداشتی برایش گذاشته بود:امیر جان، دیگر برای پیدا کردن کار عجله نکن! از امروز در یکی از خانه های بالای شهر کلفتی می کنم. دوست ندارم دیر به خانه بیایی و با ناراحتی به رختخواب بروی. بغض کرد. نمی دانست چه بگوید. فقط زیر لب گفت: دوستت دارم مادر!

be salamatie hameye madaraaaa

 

hame kari mikonan k bachehashun aziyat nashan

asan ye soal daram azatun

aghe jeloye madar ye =bezaran jelosh chi minevisin?

 

madar=?


[+] نوشته شده توسط در 11:33 | |







biyabane door

در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خک کسی
زیر یک سنگ کبود
دردل خاک سیاه
می درخشد دو نگاه
که به ناکامی ازین محنت گاه
کرده افسانه هستی کوتاه
باز می خندد مهر
باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین همه سال
دور از این جوش و خروش
می روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سیاه
وندرین راه دراز
می چکد بر رخ من اشک نیاز
می دود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشک نیاز
بینم از دور در آن خلوت سرد
در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی
ایستادست کسی
روح آواره کسیت
پای آن سنگ کبود
که در این تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود
می تپد سینه ام از وحشت مرگ
می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت
مانده ام خیره به راه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه
شرمگین می شوم از وحشت بیهوده خویش
سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنهایی خویش
شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است
شاید این بندی صحرای عدم
با منش یک سخن است
من در این اندیشه که این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه
خنده ای می رسد از سنگ به گوش
سایه ای می شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند بهم می نگریم
سایه می خندد و می بینم وای
مادرم می خندد
مادر ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم
وین چه عشقی است بزرگ
که پس از مرگ نگیری آرام
تن بیجان تو در سینه خاک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان می بخشد
قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد
شب هم آغوش سکوت
می رسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش
می روم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فریاد

{ashare fereidun moshiri}


[+] نوشته شده توسط در 11:30 | |







darvaze

شب، همه دروازه‌هایش باز بود
آسمان چون پرنیان ناز بود


گرم، در رگ های‌ ما، روح شراب
همچو خون می‌گشت و در اعجاز بود

با نوازش‌های دلخواه نسیم
نغمه‌های ساز در پرواز بود

در همه ذرات عالم، بوی عشق
زندگی لبریز از آواز بود

بال در بال كبوترهای یاد
روح من در

دوردست راز بود

{fereidun moshiri}


[+] نوشته شده توسط در 11:26 | |







اخرین جرعه این جام

همه می پرسند:
چیست در زمزمه مبهم اب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی ان ابر سپید
روی این ابی ارام بلند
که تو را می برد این گونه به
ﮊفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده ی جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به ان می نگری؟
نه به ابر
نه به اب
نه به برگ
نه به این ابی ارام بلند
نه به این اتش سوزنده که لغزیده به جام
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صبحت چلچله را با صبح
نبض پاینده هستی را را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را می شنوم می بینم
من به این جمله می اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک وتنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را
تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گل ها تو بخند
اینک این من که به پای تو در افتادم باز.
ریسمانی کن از ان موی دراز
تو بگیر!
تو ببند!
تو بخواه!
پاسخ چلچله را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان!
تو بمان با من تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش!
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی ست
اخرین جرعه این جام تهی را بنوش


[+] نوشته شده توسط در 11:25 | |



صفحه قبل 1 ... 29 30 31 32 33 ... 41 صفحه بعد