موركی بر كاغذی دید او قلم
گفت با موری دگر این راز هم
كه عجایب نقشها آن كلك كرد
همچو ریحان و چو سوسن زار و ورد
گفت آن مور: اصبع است آن پیشهور
وین قلم در فعل فرع است و اثر
گفت آن مور سوم: كز بازو است
كاصبع لاغر ز زورش نقش بست
همچنین میرفت بالا تا یكی
مهتر موران فطن بود اندكی
گفت كز صورت مبینید این هنر
كه به خواب و مرگ گردد بیخبر
صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجبند نقشها
بیخبر بود او كه آن عقل و فواد
بی ز تقلیب خدا باشد جهاد
یك زمان از وی عنایت بر كند
عقل زیرك ابلهیها میكند
نظرات شما عزیزان:
|